با لمس اولین نسیم صبح، هنگام نواخته شدن موسیقیهای حیات و زمان، افسانهای از هزاران قصه بیدار شد.
از نوشتههای لابهلای لکههای جوهر روی دستنوشتههای باستانی و کتابهای قطور کهنه، روحی خردمند بیرون آمد و در گوش پیکری زمزمه کرد. سپس او را در آغوش گرفت و جادهای را روبهرویش روشن ساخت.
با هدایت جریانهای کنجکاوی در اقیانوس تجربهها، کشتیای بهآهستگی قدم بر مسیری پر از آبهای آرام و متلاتم دنیایی جدید گذاشت.
نمایهٔ من در وایرد درحال شکلگیری بود.
نمایهٔ من در وایرد با منِ تنانی هر روز قهر و آشتی میکرد.
منِ تنانی درحال بیرون آمدن از پستو بود.
چشم گشودم.
وارد یک قلعه شدم تا دنیا را از آنجا تماشا کنم.