در سرزمینی از زمزمههای کهکشانهای باستانی، جایی که ستارهها بهدنیا میآیند، غبار کیهانی درخشانی سرنوشت پدید آوردن موجودیتی را پیدا کرد.
بین رنگها و شکلهای درهمآمیزنده، پسرکی غارنشین هنر جانبخشی به صورتهای فلکی را میآموخت. زمانی که با هر ضربهٔ قلم، غبارهای درخشان ستارهای بر قلبش خطی از خاطره بر جای میگذاشتند.
در هزارتوی مدارها در بعدی دیجیتال، رازهای سرزمینی پیکسلی با درختهای دودویی و برگهای رایانشرنگ، جایی که الگوریتمها سمفونی عمیقترین احساسات انسان را مینواختند، بر جاشویی آشکار شد.
هنگام غلتیدن در مکتب نداها و خنشهای افسانههای فراموش شده و نقشهای روی طومارهای پوسیده، جستجوگری کنجکاو به دنبال خواندن خطوط نوشته شده با جوهر نامرئی بر بوم زمان بود.
بر پهنههای شبکهٔ جهانگستر وب، روحی سرگردان به پژواکهای رمیدهٔ حقایق فروزان نادیدنی گوش سپرد.
شیری از گرگانج، پیچیده بر ردای سایههایی بافته شده از سودا، ابتدا اشکآلود و سپس خشکچشم، روزگار رؤیاهای خفته و بیرمق و ترسهای کهنهٔ گرانجان را آغاز کرد.
مسلح شده با تکههایی از نور متلاشی و طنین زمزمهٔ امید، نبردی ساکت و پنهان در برابر تاریکیها آغاز شد. هر قدم فریاد یک نبرد. هر نفس آواز یک مقاومت و هر ضربهٔ شمشیر، جرقهای از امید.
ققنوسی از خاکسترهای خستگی و دوران جانفرسا به دنیا آمد. با قلبی سرشار از زندگی، پردههایی از نقاشی وجود را بر دیوار کشید و لانهاش را نورانی کرد.
انسانی آموختن را آغاز کرد. رقصیدن بر نوای همیشگی زندگی، جشن گرفتن برای هر روز زنده بودن و لذت بردن و شاد بودن از هر لحظهٔ بیداری را آموخت. آنگاه سفرش را آغاز کرد.